اسمش هست «حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه». پنجشنبه که رفته بودم مسجد خریدمش؛ شاید به خاطر این که باریک بود یا شاید برای خاطر ارزان بودنش. درست نمیدانم به خاطر کدام یکی اما میدانم به خاطر «مستور» نخریدمش. مستور را هیچ وقت نتوانستم دوست داشته باشم. به خاطر اسم آن کتاب دیگرش، هیچ وقت نتوانستم دوستش داشته باشم؛ به خاطر همان اسمی که حتا نمیتوانم روی کاغذ بنویسمش.
اسمش هست «حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه». اسمش داشت دیوانهام میکرد. عشق بی شین و بی قاف را میتوانسم تصور کنم اما بی نقطه دیگر چه صیغهای بود؟ عشقی که شین و قاف نداشته باشد خب نقطه هم ندارد. این بابا از کدام ولایت آمده بود که این را نمیدانست؟ به اینجا که رسدم از خودم عصبانی شدم. همیشه از آنهایی که بند دست و پای نویسندهها میشوند عصبانی میشوم. اصلاً به من چه ربطی داشت؟ دلش خواسته بود بی نقطه را هم اضاف کند. اختیار کتاب خودش را هم نداشت؟ حقم بود تا دو هفته روی تهانی را نبینم. کتاب را گذاشتم داخل کیفم و آرزو کردم فردا صبح، زمان و مکان بازی در نیاورند تا بتوانم بخوانمش.
کاش چیز دیگری آرزو کرده بودم؛ مثلا لیلی را. ( یک نفر، از ته دلم، به این گستاخی چشم غره میرود؛ همین حالا.) فکر نمیکردم این قدر راحت وقت خالی پیدا کنم یا حتا اتاق خالی. فکر نمیکردم اتاق خالی پیدا کنم؛ آن هم همچه اتاقی. اتاقی که پنجرههایش رو به کوه باز شوند و از پشت دیوارهایش صدای خنده بیاید. اتاقی که بشود در آن گریه هم کرد بی آن که کسی ببیند.
تازه فهمیدهام مصطفی مستور را هم میشود دوست داشت. گیرم اسم یکی از کتابهایش را حتا نتوانم روی کاغذ بنویسم.
وصله پینه:
1- hasti: گفت:« کسی که روزی یه بار گریه نکنه با زندگی مشکل داره.» (حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه/ مصطفی مستور/ص51)
2- دوست دارم تو هم بخوانیاش. دوست دارم به خاطر این که من دوست دارم بخوانیاش. اما اگر نمیتوانی، اگر نمی توانی برای خاطر من از هشتصد تومان پول و یک ساعت زمان بگذری، راضیام که به خاطر خودت بخوانیاش.
3- گرش ببنی و دست از ترنج بشناسی...روا بُوَد که ملامت کنی زلیخا را (سعدی)
4- نشود فاش کسی آنچه میان من و توست...تا اشارات نظر نامهرسان من و توست (ه.ا.سایه)
یا علی مددی!